رضا اخوان

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹


آخرش نفهمیدم این که اینجا را کسی نمی خواند خوب است یا بد ؟
آخرش نفهمیدم این حرفها را دقیقا برای چه مینویسم؟
این روزها حس عجیبی دارم
یادتان هست بچگی گم میشدیم؟
یادتان هست کمی بزرگتر که میشدیم همان اول کار نمیزدیم زیر گریه !
اول کمی میگشتیم شاید پیدا شویم یا پیدایشان کنیم یا پیدایمان کنند چه میدانم یک چیزی توی همین مایه ها
در این جستجوی کوتاه اما پرالتهاب  همش توی دلمان خالی میشد
تا عاقبت کسی از دور توجهمان را به خود جلب میکرد که بسیار شبیه بود به آن کسی که ما دنبالش بودیم حالا پدر یا مادر یا برادر و خواهر
دوان دوان به سمتش میرفتیم تا با رسیدن به او تمام غصه ها تمام شود  مرفتیم به امید یک آغوش آشنا و گرم
میرفتیم برای آرامش
نقطه آغاز و عطف و پایان این تراژدی در آن لحظه خلاصه میشد که ما او را درحال دویدن با تمام وجود صدا میکردیم و وقتی اوبه سمت ما برمیگشت غریبه ای بیش نبود
دیگر همه چیز برایمان  تمام میشد
اشتباهی گرفتن انگار چیز غریبه ای بود
انگار قابل درک نبود
این روز ها همین حس را دارم همیشه رکب خوردن برایم گران است ، خیلی گران

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی