رضا اخوان

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹


حاج رضا
یک سال گذشت
حالا یک سال است که یک پیشوند به اسمم اضافه شده
دوستی وقتی برگشته بودم مزاح جالبی کرد
گفت آدم حاجی میشه   ولی حاجی دیگه آدم نمیشه
راست میگفت  کسی که  آرامش مسجدالنبی  عظمت  مسجدالحرام  نورانیت  عرفات  هیبت مشعرالحرام و نشاط منی را ببیند  مثل کسی میشود که پرده ای را برایش کنار زده اند ، مسئولیتش سنگین میشود
شاید برای همین است که پیشوند میگذراند قبل از اسمش
می خواهند یادش نرود که چه چیز دیده و چه قول هایی به خود و خدایش داده
من که اصلا موفق نبودم
خدا خودش کمک کند
التماس دعا

چهارشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۹


آخرش نفهمیدم این که اینجا را کسی نمی خواند خوب است یا بد ؟
آخرش نفهمیدم این حرفها را دقیقا برای چه مینویسم؟
این روزها حس عجیبی دارم
یادتان هست بچگی گم میشدیم؟
یادتان هست کمی بزرگتر که میشدیم همان اول کار نمیزدیم زیر گریه !
اول کمی میگشتیم شاید پیدا شویم یا پیدایشان کنیم یا پیدایمان کنند چه میدانم یک چیزی توی همین مایه ها
در این جستجوی کوتاه اما پرالتهاب  همش توی دلمان خالی میشد
تا عاقبت کسی از دور توجهمان را به خود جلب میکرد که بسیار شبیه بود به آن کسی که ما دنبالش بودیم حالا پدر یا مادر یا برادر و خواهر
دوان دوان به سمتش میرفتیم تا با رسیدن به او تمام غصه ها تمام شود  مرفتیم به امید یک آغوش آشنا و گرم
میرفتیم برای آرامش
نقطه آغاز و عطف و پایان این تراژدی در آن لحظه خلاصه میشد که ما او را درحال دویدن با تمام وجود صدا میکردیم و وقتی اوبه سمت ما برمیگشت غریبه ای بیش نبود
دیگر همه چیز برایمان  تمام میشد
اشتباهی گرفتن انگار چیز غریبه ای بود
انگار قابل درک نبود
این روز ها همین حس را دارم همیشه رکب خوردن برایم گران است ، خیلی گران

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

آخر قصه



عجب داستانیست حکایت من و تو
نه من از رو میروم و نه تو              از این داستان تکراری
هر بار که تنها میشوم
کارم گیر میفتد
غصه گلویم را می چسبد
می آیم سراغت
یک نگاهی میکنی از آن نگاه ها که آدم آب میشود از خجالت
بعد اشکهایم را پاک میکنی مرا در آغوش میگیری .......


دوباره که سرم شلوغ میشود
از تنهایی در می آیم 
سرحال که میشوم
باز یادم میرود
دور برمیدارم برای خودم ....
سراغی هم ازتو نمیگیرم
ولی تو ایستاده ای و مرا نگاه میکنی 
لحظه لحظه هایی که من تو را از یاد برده ام 
مثل پدری که مراقب جگرگوشه اش است 

و دوباره دوستانم مرا تنها می گذراند   سرم خلوت میشود  دلم میگیرد و .....

و می آیم سراغت 

عجب رویی دارم  !!!

عجب مرامی داری !!!

من فقط نگران آخر قصه ام

آخر قصه از آن روزهاییست که با تو هستم یا از روز هایی که دور از تو؟

آخر این قصه را من مینویسم یا تو؟

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹


خب نمی آیی ؟   نیا !


مدادم را چرا می شکنی؟

حالا من با چه بنویسم چتر

که خیس نشوم

در این هوای بارانی

 اثر محمدرضا احمدی به نقل از وبلاگ  خانم کربلایی 

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹


دو جور گریه داریم
یه جور که میشینی گریه میکنی
یه جور که گریه میشونتت سر جات
این دومی خیلی وقت بود برام پیش نیومده بود
فکر کنم اگه بغض نبود آدم ها موقع شادی یا غم زیاد خودشون میترکیدن

خوبه که بغض هست

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹


به نام او




 برای دوستی که سوم مهر سالروز تولدش بود



بر خلاف آنچه بسیاری می پندارند
آنچه انسان را به تعالی می رساند آزادی نیست
بلکه چارچوب است
مثل نخی که بعد از عبور از چارچوب سوزن توانمند می شود
دانشمندان در گذر از چارچوب علم
قهرمانان در گذر از چارچوب ورزش
عرفا در گذر از چارچوب تهجد و پرهیزگاری
هنرمندان در گذر از چارچوب باریک بینی
و...
به تعالی میرسند
دنیا که محل زندگی ماست خود چارچوب بزرگ و مهمی است
کافیست نباشد تا تمام چارچوب های داخلش هم نباشد
آنچه هر سال ما را بر آن میدارد تا سالروز ورود نزدیکانمان به دنیا را جشن بگیریم نه خوشحالی ما برای ورود به این چارچوب بزرگ که یادآوری این نکته است که هدف از حضور ما در دنیا تلاش مستمر برای فتح چارچوب هایی است که ما را برای بازگشت به سوی معشوق بزرگ آماده میکند.......

با بهترین آرزوها و دعای عاقبت به خیری

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

هفته ای که گذشت :
اول : تکنولوژی عقب مانده
رفته بودم فروشگاه یکی از همکاران  برای خرید .
ظاهرا و متاسفانه جنسی از روی میز فروش کم شده بود
یکی از کارمندان همکارم نشسته بود پشت یک مونیتور ال سی دی حدودا 20 اینچ و تصاویر دوربین مدار بسته را چک میکرد تا شاید سر در بیاورد از عاقبت جنس گم شده .
تا زمانی که من آنجا بودم که توفیقی حاصل نکرد
در حال خروج از مغازه و در مسیر فکرم مشغول بود
حساب میکردم که یوم یعرف المجرمون بسیماهم و یوخذ بالنواصی و الاقدام
کار این قدر ها طول نمیکشد و این قدر ها هم مشکل نیست در یک نمایشگر خیلی بزرگ  لحظه به لحظه و مورد به مورد سیئات و حسنات نمایش داده میشود و محاسبات انجام میشود و .... نامه اعمال را میدهند به دستمان { چپ یا راست }   (...... بچه که بودم فکر میکردم نامه اعمال چیزی مثل پرونده مدرسه است   الان فکر میکنم باید چیزی توی مایه های کارت های هوشمند بانکی باشد نمیدانم چند سال دیگر اگر باشم چه فکری خواهم کرد......)
اما جهنم و حساب و کتاب و ... همه به یک طرف
طرف دیگر آن که در لحظه ای که کارهایی را نمایش میدهند که در پنهان انجامش دادیم و  از مردم شرم انجام آن را داشتیم و حالا خود را در محضر خالق خود میبینیم چگونه آب شویم و در کدام زمین فرو برویم؟

دوم : باز یک تجربه نخستین
ملاقات با یک دوست جدید آن هم متفاوت تر از همیشه همان اندازه که شیرین بود شاید مبهم و پر اضطراب هم بود
مبادله کلام و درد دل ، به اشتراک گذاشتن خاطره های تلخ  وتکان دادن دست ها در حین حرف زدن به نشانه زنده بودن همچنان فکر و جرعه ای چای سبز و انرژی زا شاید تنها خاطرات قابل بیان از این دیدار در این صفحه باشد

سوم : طعم گس
پیش آمدن کاری صبح جمعه ام را سنگین میکند
سخت خسته ام اما تصمیمم برای شرکت در راهپیمایی بر ضد قرآن سوزی جدی است هر چند باری که خبر را شنیده ام مو به تنم سیخ شده است
ظهراما صدای پیامک آشفته از خواب بی موقعم میپراند دیر شده و دیگر به راهپیمایی نمیرسم حس خوبی ندارم نگران میشوم  گوشی را نگاه میکنم به جلسه ای دعوت میشوم که خودم از موافقان تشکیل  آن بوده ام اما نمیدانم به چه دلیل حالا برای حضور در آن شک دارم چند ساعتی کلنجار میروم تا بالا خره تصمیم میگرم بروم .........

جلسه تمام شد و گویا روحم چیز گسی را مزمزه کرده چیزی مثل خرمالویی که نه کال است و نه رسیده
اینجور موقع ها در بهترین حالت ممکن تا آخرخوردن ، از طعم خرمالو لذت میبری ولی بعد دهانت قفل میکند
حس خاصی داری نمیدانی آن طعمی شیرینی که چشیدی ارزش این حس آزاردهنده را داشته یا نه ..........

حرف آخر:                 
روحش شاد دکتر شریعتی که می گوید :
در بی کرانه زندگی دو چیز افسونم کرد: آبی اسمان که می ببینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست

و نیز می گوید :مذهب اگر پیش از مرگ به کار نیاید پس از مرگ به هیچ کار نخواهد آمد.
خدا کند زود به زود تر بنویسم گویا خیلی حرف دارم